چند ساعتی گذشت...

ساخت وبلاگ
دیشب مختصر بگو مگویی داشتم با خونواده. مجبورم چند روزی از تعطیلات رو تن بدم به یه مسافرت ملال آور به همراه خونواده. همراه با بگو مگو همش می زدم زیر گریه و احساس می کردم روزگار چقدر در حق ما جوونای ایرونی بد کرده. ولی همیشه بعد این بگو مگوها دلم برای پدر و مادرا می سوزه...بخشی از گریه م هم بخاطر اونا چند ساعتی گذشت......
ما را در سایت چند ساعتی گذشت... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : athe-statue19 بازدید : 73 تاريخ : يکشنبه 29 اسفند 1395 ساعت: 17:06

همیشه این موقع های سالو خیلی دوست دارم...یه حس رهایی و آرامش خاصی پشتشه...حس این که خیلی اتفاقات و کارای امسال برای همیشه دفن می شه و پرونده ش بسته می شه و آماده می شیم برای یه شروع جدید...برنامه های جدید، کارای جدید و از همه مهمتر خیلی از آدمای عوضی ای که باهاشون سر و کار داشتیمو برای همیشه از زندگ چند ساعتی گذشت......
ما را در سایت چند ساعتی گذشت... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : athe-statue19 بازدید : 75 تاريخ : جمعه 27 اسفند 1395 ساعت: 0:07

هنوز واقعاً نمی دونم چه موضعی باید در برابر اون کسی که بهش احساس دارم اتخاذ کنم...بدترین حالت ممکن حالت ابهام و سواله...حالت بلاتکلیفی... هر دو درون گرا هستیم و این مشکلو دو چندان کرده. نمی دونم که آیا این کار عاقلانه ایه که من ازش خبر بگیرم یا نه ؟ چون شناختم کامل نیست می ترسم احساسمو صرف یه آدمی ب چند ساعتی گذشت......
ما را در سایت چند ساعتی گذشت... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : athe-statue19 بازدید : 70 تاريخ : سه شنبه 24 اسفند 1395 ساعت: 18:36

همه ی تکالیف و مقالات نوشته و ارسال شد.  الان که ساعت سه و بیست دقیقه صبحه دوتا نقاشی کشیدم. کلاس مبانی هم سه روز پیش تموم شد و من خیلی خوشحالم که تونستم نه ماه پر بارو با یه استاد بی نظیر طی کنم و کلی چیز جدید یاد بگیرم. اینجاس که شاعر می گه : "تا بدان جا رسید دانش من، که بدانم همی که نادانم". بعد چند ساعتی گذشت......
ما را در سایت چند ساعتی گذشت... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : athe-statue19 بازدید : 61 تاريخ : يکشنبه 22 اسفند 1395 ساعت: 4:53

هیچوقت نتونستم و نمی تونم تبعیض تبعیض جنسیتی رو برای خودم عادی و طبیعی جلوه بدم و خودمو قانع کنم...کاری که خیلی از دخترا و زنای مملکتم انجام دادن... دو روز پیش بود که یه آن حسرت یه پسریو خوردم که هشت سال از من بزرگتره و با یکی از دوستاش رفته سفر آرژانتین. اون پسر برای رفتن به چنین سفری نجنگیده، بلکه چند ساعتی گذشت......
ما را در سایت چند ساعتی گذشت... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : athe-statue19 بازدید : 36 تاريخ : يکشنبه 22 اسفند 1395 ساعت: 4:53

دیروز یه دعوایی با خونواده داشتم... با سردرد و گلو درد خوابم برد. اما خوشبختانه آدمایی هستن که سعی می کنن آرامشو برام ایجاد کنن و باهم یه جوری کنار میایم تهش. دلم می خواد از هر قید و بندی بزنم بیرون و با فراغ بال برم سفرهای دور و دراز. جزو برنامه ی بلند مدتمه که به زودی عملی می شه. لازمه که اول پایا چند ساعتی گذشت......
ما را در سایت چند ساعتی گذشت... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : athe-statue19 بازدید : 53 تاريخ : يکشنبه 22 اسفند 1395 ساعت: 4:53

بچه که بودم با هیجان وافری دنبال مسائل ماوراالطبیعی بودم... با ولع می شستم پای صحبت کسایی که چیزی یا علامتی از جن و روح و شبح و ...دیده بودن و با آب و تاب تعریف می کردن. منم به این فکر نمی کردم که طرف شاید داره خالی می بنده...اون چیزی که برام جذاب بود این بود که با یه امر ناشناخته و خیلی مرموز رو به چند ساعتی گذشت......
ما را در سایت چند ساعتی گذشت... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : athe-statue19 بازدید : 53 تاريخ : يکشنبه 22 اسفند 1395 ساعت: 4:53

هرگز عاشق یه دانشجوی دکترا نشوید

چندان وقتی برای شما نداره 

حتی اگرم دوست داشته باشه شمارو ببینه

عاشق یه دانشجوی دکترا نشید

چند ساعتی گذشت......
ما را در سایت چند ساعتی گذشت... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : athe-statue19 بازدید : 50 تاريخ : دوشنبه 9 اسفند 1395 ساعت: 11:03

توی تک تک مویرگ های مغزم احتمالات و شایدها پنالتی می زنند...

حقیقتاً روی ریسمانی نازک و مِسی دارم قدم می زنم...


چند ساعتی گذشت......
ما را در سایت چند ساعتی گذشت... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : athe-statue19 بازدید : 54 تاريخ : دوشنبه 9 اسفند 1395 ساعت: 11:03

این فیلم جزو معدود فیلم هایی بود که داستانش توی ذهنم هک شد و هروقت بهش فکر می کنم و دقیق می شم ابعاد جدیدی ازش برام روشن می شه.یادمه که پارسال با چندتا از بچه های دانشگاه بعد کلاس رفتیم سینما و این فیلمو دیدیم...خسته بودم و اواسطش یکی دوبار نزدیک بود خوابم ببره...فیلم ریتم کندی داره و داستان یه پیرمرد تنهاس به اسم "منوچهر" که خیلی منزویه و ازدواج هم نکرده و یه زمانی از مادر پیرش پرستاری می کرده که حالا فوت شده. "خسرو" تنها دوست دوران جوانیشه که سالهاس ندیدش و حالا عزمش رو جزم کرده که بره دنبالش و پیداش کنه...من حین دیدن این فیلم چیزی که برام برجسته بود این بود که این آدم از گذشته کنده نشده و به قول شاعر ساعتش توی سی سال پیش یخ زده...از زمان حالش راضی نیست و تنها پلی که اون رو به گذشته ی نسبتاً دوست داشتنیش وصل می کنه همین خسرو دوست دوران جوانیشه. پس در به در به دنبالش می ره...در وهله ی اول فکر می کردم که دوستی منوچهر و خسرو یک دوستی کاملاً نرمال بین دو همکلاسی و هم محلیه ایه...از جنس صفا و صمیمیت قدیمی...همون صفا و صمیمیتی که این روزگار بدجور فراموش شده و دفن شده و منوچهر آدمیه که در م چند ساعتی گذشت......
ما را در سایت چند ساعتی گذشت... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : athe-statue19 بازدید : 51 تاريخ : دوشنبه 9 اسفند 1395 ساعت: 11:03

تولد یکی از دوستای دوران دبیرستانم بود و امشب همون اکیپ جمع و جور خودمون دور هم جمع شدیم توی یه کافه. وقتی توی این جمع قرار می گیرم چند ساعتی از جنگ و جدال های فکریم دورم و این حس خوبیه. تداعی کننده ی دورانی هستن که اونقدر پیچیدگی نداشت مثل الان... هممون سینگلیم، بجز یکیمون...که اونم چند وقت دیگه بهم می خوره به احتمال قوی (منطق رابطه هایی که من می بینم این روزا...حباب روی آب). این جمع بهم حسی از خلوص رو می ده...جمعیه که بی منته...بی حاشیه س... یک کدوممون چس کلاس تخمی نداریم. اما متاسفانه اثرش موقته... حس یه سرطانی رو دارم که راه به راه قرص مسکن می خوره تا دردو نفهمه فقط...چون درمانی نیست... نوشتنم نمیاد امشب... خوابم باز دیر شده... پ.ن: با اون آدم به جایی نمی رسم... پ.پ.ن: به زودی قالب وبلاگ عوض خواهد شد. مشکی بسه...نمی خوام رنگ عشق روی وبلاگم باشه. چند ساعتی گذشت......
ما را در سایت چند ساعتی گذشت... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : athe-statue19 بازدید : 51 تاريخ : دوشنبه 9 اسفند 1395 ساعت: 11:03

لازم نیست انقدر ذهنتونو درگیر کنین که خودتونو قانع کنین که این آدمی که دوستتونه عوضیه یا نه... زمان خودش چهره ی کثافت آدما رو نشون می ده و دست آخر متوجه می شی که چرا این آدم انقد تنهاس و هیچکس نتونسته باهاش بسازه... من یه دوستی داشتم که چند پست پیش راجب گه کاری ای که کرده بود راجبش نوشتم... این آدم یه دو روی به تمام معناس که فکر می کنه که خیلی زرنگه ولی هیچی نیست... یه روباه صفت و گربه صفته که اصلاً نمی شه روی رفاقتش حساب کرد و چنانچه که چشمش به یه پسر بیفته و باهاش دوست شه همه ی دوستا و اطرافیانش رو عین خیار می فروشه...برای همینم هست که هرکی که مدتی باهاش نشست و برخاست می کنه بعد مدتی متوجه می شه که این آدم قابل معاشرت نیست و کلاً ازش فاصله می گیره. همه بر سر این جریان اتفاق نظر دارن! وقتی که توی هر مهمونی، مسافرت، دورهمی و... قرار می گیره یه سوژه درمیاره و فتنه گری می کنه و پشت همه حرف مفت می زنه و احساس خود داف پنداری شدید بهش دست می ده که "همه ی پسرا به من نظر دارن و همه عنن"، بدون شک ذهن و روان خودش بیماره...وقتی کسی یه بار از یکی بد می گه ادم حرفشو قبول می کنه، دوباره از یکی دیگ چند ساعتی گذشت......
ما را در سایت چند ساعتی گذشت... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : athe-statue19 بازدید : 59 تاريخ : دوشنبه 9 اسفند 1395 ساعت: 11:03

بعد از جریانات هشتاد و هشت بود... و من مثل همه ی مردمم در هوایی نفس می کشیدم که تنفس درش سخت بود، اما غیر ممکن نبود. می گم غیر ممکن نبود چون دلخوشی های موهومی بود که من و احتمالاً خیلی از هم نسلانم رو روپا نگه داشته بود. در خفقان و نارضایتی و ناامیدی به سر می بردیم...و من باز هم به جلو قدم بر می داشتم اما سرم رو برگردونده بودم و پشت سرم رو نگاه می کردم...آنچه که مدتها به تاریخ پیوسته بود رو نگاه می کردم. جوی حاکم بود توی فیس بوک و ... که عرب ستیزی و اسلام ستیزی توش بیداد می کرد. یه جور حس ناسیونالیستی و ایران پرستی افراطی تبلیغ می شد. اون زمان همه ی دلخوشیم این بود که زمانی آدمایی غیر اینایی که دارن حکومت می کنن، حکومت می کردن... به چشم من ایرانِ دوره ی پهلوی یه ایرانِ آزاد و آباد بود...دوره ای بود که اوج افتخار ایران بود. زنان، آدمای غیر مذهبی و...حق و حقوقشون پایمال نمی شد... زمانی بود که ایران توی کشورا "کشوری" بود برای خودش. دلم خوش بود به این چیزا و مثل جغدی که سرشو صد و هشتاد درجه می چرخونه با گذشته ی "شکوهمند" خودمو تسکین و دلداری می دادم. همیشه زمانی که یه جامعه دوره ی سختی و چند ساعتی گذشت......
ما را در سایت چند ساعتی گذشت... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : athe-statue19 بازدید : 59 تاريخ : دوشنبه 9 اسفند 1395 ساعت: 11:03

هر وقت از راهی که دارم می رم احساس ناامیدی می کنم و حس می کنم توش موفق نمی شم می رم زندگی نامه ی آدمای موفقو می خونم که توی راهشون چقدر سختی کشیدن و از اول موفق نبودن و بارها شکست خوردن... به گفته ی خودشون تنها چیزی که اونارو توی راهشون نگه داشت یک کلمه بود "اصرار"...اصرار و پافشاری روی کاری که می خوان انجام بدن و ایمان دارن بهش... "والت دیزنی" که زمانی توی یه دفتر نشریه کار می کرده بخاطر نداشتن خلاقیت و ایده از اونجا اخراج می شه! "فروید" هم زمانی که نظریاتش رو در باب روان کاوی در زمانه ی خودش مطرح کرد، جامعه ی علمی اون زمان اونو به تمسخر گرفت و اساساً جدیش نمی گرفتن... رمان "بر باد رفته" توسط سی و هشت تا نشریه رد شد تا آخر سی و نهمی قبول کرد چاپش کنه. نویسنده ی کتاب هری پاتر "j.k Rowling"، وقتی که دوران افسردگیش رو طی می کرده شونزدهمین نشریه ای که بهش مراجعه می کنه قبول می کنن که چاپ کنن داستاناش رو و اون زمان صاحب نشریه بهش می گه ما داستانات رو چاپ می کنیم برات، ولی تو هم به فکر یه شغل دیگه برای خودت باش چون اساساً پول توی نویسندگی داستان های کودکان نیست... ولی الان میلیاردره... و خی چند ساعتی گذشت......
ما را در سایت چند ساعتی گذشت... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : athe-statue19 بازدید : 67 تاريخ : دوشنبه 9 اسفند 1395 ساعت: 11:03

شونزده-هفده سال پیش بود که کامپیوتر تازه اومده بود تو خونه ها و خالم اینا کامپیوتر گرفته بودن و به پسرِ دوستِ شوهر خالم گفته بودن که بیاد راش بندازه. پسره حالا بماند که سه روز اونجا لنگر انداخته بود و هیچ کاری نمی کرد و آخرشم هیچ کاری نکرد، یکی از حرفای شاخداری که زده بود این بود که "روی کیبورد می خوام براتون برنامه بریزم!"

پ.ن: یکی از مقاله هام بلاخره الان تموم شد. مخم گوزیده شدید.

چند ساعتی گذشت......
ما را در سایت چند ساعتی گذشت... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : athe-statue19 بازدید : 49 تاريخ : دوشنبه 9 اسفند 1395 ساعت: 11:03

داشتم یه مطلبی رو می خوندم که اتفاقی رسیدم به یه مطلب دیگه که راجب ازدواج بود. مطلبو نخوندم و یه راست رفتم سر کامنتا...من همیشه عادت دارم علاوه بر خوندن مطلب یه نگاهی هم به کامنتا بندازم چون به نظرم گاهی یه کامنتی رو می خونی که  از خودِ اون مطلب خیلی بیشتر می ارزه. راجب ازدواج بود که یه بابایی نوشته بود"من ترجیح می دم روزی دو ساعت برم رو ترِدمیل بدوم به جای این که خودمو اسیر این همه بدبختی کنم!" یکی دیگه هم نوشته بود " یه مثلی هست که می گه آدم بخاطر یه لیوان شیر نمی ره گاو بخره!"  این دوتا کامنت به نظرم یه عقلگرایی و محاسبه گرایی جالبی پشتشون بود... چند ساعتی گذشت......
ما را در سایت چند ساعتی گذشت... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : athe-statue19 بازدید : 54 تاريخ : دوشنبه 9 اسفند 1395 ساعت: 11:03

چند روزه دارم عین ملا بنویسا فقط می خونم و می نویسم...فقط یه مقاله ی دیگه مونده که خوشبختانه زود تموم می شه چون کوتاهه...

احساس می کنم همه جام بخیه خورده...اساسی جر خوردم! 

انقد که بیدار بودم انگار دلم نمیاد بخوابم...

و انقد که خسته و له و پاره م که نه دلم بغل می خواد نه لب نه یار!

چند ساعتی گذشت......
ما را در سایت چند ساعتی گذشت... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : athe-statue19 بازدید : 66 تاريخ : دوشنبه 9 اسفند 1395 ساعت: 11:03

برگشتم...که واقعاً دلم نمی خواست برگردم... از این که باید برگردم توی این چرخه ی ناکارآمد و مزخرف دانشگاه بیزار بودم...دانشگاهی که استاد خوب خوبش اینایی هستن که ما باهاشون سر و کار داریم...دانشگاهی که تهش با یه نمره ی ابلهانه همه ی تلاش و دانشت رو نشون می ده...تهش دوغ و دوشاب یکیه...نباید خیلی خود را آزرده کرد! حالم بهم می خوره از این که دانشجوهای فوق لیسانس هنوز با افتخار میان و می گن "ما 17 شدیم! شما چطور؟!" حالم بهم می خوره از این که سواد و دانش تقلیل پیدا کرده به عدد... یکی از دوستام توی دوره کارشناسی جزوه ی یکی از بچه های معدل الف رو گرفته بود تا از روش کپی کنه "ذی نفع" رو "ظی نفع" نوشته بود. معدل الفی که چیزی جز حفظیات در مغز گرامی اش نیست...که این سیستم هم خیلی تمجیدش می کنه و عنوان "استعداد درخشان" رو بهش می دن... تنها چیزی که منو سر پا نگه داشته امیدم به کاریه که قراره خودم و خودم انجام بدم...هدفی که خودم تعریف می کنم و نه با ارزیابی های مزخرف اساتیدی که استبداد رو درونی کردن و اونوقت میان و می گن: چانه زنی کنید! شما عامل تغییر باید باشید با دخالت هاتون! یه مشت حرفای صد من یه چند ساعتی گذشت......
ما را در سایت چند ساعتی گذشت... دنبال می کنید

برچسب : برگشتن از سفر,برگشته از سفر,از سفر برگشتم, نویسنده : athe-statue19 بازدید : 51 تاريخ : دوشنبه 24 آبان 1395 ساعت: 13:14

صبح کلاس هشت صبح رو خوابیدم و نرفتم...تحمل شنیدن این همه مطلب با ربط و بی ربط رو یکجا نداشتم... درد سینوسم داره اذیت می کنه...با خشک کردن خودم و دیدن خون غافلگیر شدم...یه جورایی پریودم بدون درد اومد سراغم...البته درد خانمان سوزش گاهی از روز دوم رخ نشون می ده... سر کلاس روش تحقیق خوشبختانه استاد گفت موضوعم و طرح مسئله م خوب بوده و کم کم می تونم برم به سمت پروپوزال نوشتن... نمی دونم چرا ابتدای هر راهی حس می کنم که این کار بیش از حد بزرگ و نشدنیه...کاریه که خارج از توانایی منه...شاید بخاطر اعتماد به نفس پایینمه...البته از دید خیلیا یه سر نترس و جسارت زیاد دارم. تناقض جالبیه... دلم یه خواب طولانی می خواد بدون این که مجبور باشم راس ساعت خاصی بیدار بشم و یک مشت وظیفه ی بی ربط به خودم رو انجام بدم...و اره...خودشه...بازم دستای مردونه...بازوهای مردونه، کمر مردونه، لبای مردونه...اما متعلق به کی باشه رو نمی دونم. این روزا انگار انداختنم توی چایی بدون شکر و هی دارن همم می زنن...نمی دونم به کجا دارم کشیده میشم...فعلاً که در یه حالت بی وزنی بی تفاوت گونه هستم... احساس می کنم راه داره کش میاد...احسا چند ساعتی گذشت......
ما را در سایت چند ساعتی گذشت... دنبال می کنید

برچسب : درد دندان و سینوس, نویسنده : athe-statue19 بازدید : 33 تاريخ : دوشنبه 24 آبان 1395 ساعت: 13:14

دیشب با مشاورم حرف زدم...گفت این حالت ناامیدی و دلسردیت خودش یک جهش مثبته...از این جهت که تو گرفتار عادت واره ها نشدنی و مثل گله گوسفند به راهی که دیگران برات تعیرف کردن نمی ری...این یعنی تو قابلیت بازنگری در خودت رو داری... یک آن احساس خوبی بهم دست داد...دارم ایده های نیچه و فوکو رو عملی می کنم! و یاد اون عبارتی افتادم در باب فوکو که می گفت "سوژه ها بابت اون چیزی که هستن قابل احترام نیستن، بلکه بابت اون چیزی که می خوان بشن قابل احترامن". صحبت از تغییر مسیر شد، بعد از اتمام تحصیلم...افق هایی برام روشن شد...حس می کنم هنوز باید حرکت کنم...به کجا مهم نیست...چون نامعلومه...فقط می دونم که باید برم و موندن صلاح نیست... امروز با یکی از دوستای خوبی که از قضا بهم احساس هم داره رفتم کتابخونه ملی، محل کار یکی دیگه از دوستام... حال خوبی بود...بعد از چندین روز احساس سبک بالی می کردم. احساس خوبیه که یکی بهت عشق داشته باشه اما از جهت دیگه یه جوریه که فکرت پیش لمس کردن و معاشقه کردن اون کسیه که دسترسی بهش نداری... شبکه ی عجیبی داره این احساسات آدما... همچنان سردرد دارم و روی ملافه م لکه های خونه... دل چند ساعتی گذشت......
ما را در سایت چند ساعتی گذشت... دنبال می کنید

برچسب : چاره ای جز این ندارم,چاره ای جز این ندارم رضا صادقی,چاره ای جز صبر نیست, نویسنده : athe-statue19 بازدید : 64 تاريخ : دوشنبه 24 آبان 1395 ساعت: 13:14