چند ساعتی گذشت...

ساخت وبلاگ

صبح ساعت یازده چشم باز کردم، فالوو ریکوئستم رو قبول کرد و اونم فالووم کرد!

بلاخره بعد یک سال در خوف و رجا بودن، بعد از یک سال پشت در بسته ی  یوزِر پرایوتش بودن...بعد از یکسال چهارده تا عکسش رو دیدم...دوتا عکس از بچگیش داشت! توی سه تا عکس هم تگ شده بود...گویا اهل سفره، عین خودم...

قدمی اندازه ی مورچه برداشتم برای عشقم...هرچند که می دونم در واقع اتفاق خاصی نیفتاده...اما از جهاتی هم  برای من افتاده...حداقل می تونم تصور داشتنش رو توی ذهنم داشته باشم...

چنین روزایی از شدت هیجان یا شلنگ تخته می ندازم یا این که ماشینو برمی دارم و رانندگی می کنم و رانندگی می کنم...بی مقصد... به نظرم یکی از لذایذ دنیاس که آمیخته به شهوت نیست!

حالا حس می کنم وارد مرحله ی دیگه ای شدم! یک درد جدید و نه درمان! این که مثل رئیس اطلاعات یک دیوونه خونه بشینم و تک تک دخترایی که فالووش می کنن رو آنالیز کنم با تخیلاتم تا ببینم اینا چی کاره ش هستن؟! باهاش تیک می زنن؟! بهش چشم دارن؟! آیا بهشون محل می ذاره یا نه؟!

شاید اصلاً تعداد پسرایی که منو فالوو می کنن و بهم چشم دارن بیشتر از تعداد دخترایی که اون باهاشون ارتباط داره باشه! ولی من دست خودم نیست! روی اطرافیان این آدم خاص حساسم! با این که من خودم از اون دست آدمام که از زنا و مردای گیر و حسود بی نهایت بیزارم و همیشه با خودم می گفتم که روزی دوست پسر فاب گرفتم یا ازدواج کردم عمراً این اخلاق تخمی رو داشته باشم!

بازم باید صبوری کنم...تا ببینم چی پیش میاد...مرحله ی بعدی چیه...اپیزود بعدی چیه...

و در آخر:

there was a time

I met a boy of a different kind




چند ساعتی گذشت......
ما را در سایت چند ساعتی گذشت... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : athe-statue19 بازدید : 66 تاريخ : جمعه 30 مهر 1395 ساعت: 23:50