سفرهای یک روزه

ساخت وبلاگ

سفر رو دوست دارم، چون روحیه م مثل کش تنبونه، یکجا بند نمی شه و بیش از حد کنجکاوم و آروم و قرار ندارم. سفر با غریبه هایی که تا بحال ندیدی حال و هوای خاصی داره. چند بار تور یک روزه رفتم و به خیلی نکات و احساسات برخورد کردم که برام حقیقتاً جذاب بودن.

توی این تورای یک روزه همه جور آدمی با هر تیپ و روحیه ای میاد...ولی چیزی که به نظر من همشون درش اشتراک دارن و به طور کلی همه ی آدمای سفر برو اینجورین اینه که بیشتر "زندگی" می کنن نسبت به بقیه ی آدما، بیشتر به خودشون عشق می ورزن، بیشتر "می بینن"، بیشتر "می شنون" و چیزای متفاوت تری از زندگی می خوان نسبت به آدمای عادی...

عشق ورزیدن به خود و اهمیت دادن به خود همون چیزیه که فرهنگ جامعه ی ما با اون هنوز خیلی غریبه س به نظرم...به خصوص در مورد خانومای متاهل و بچه دار. همیشه جا افتاده که کسی که مادر و همسره باید از همه ی خوش گذرونی هاش بزنه و به زندگیش و بچه هاش برسه و به عبارتی خودشو فدا کنه و همه ی دنیاش بشه خانواده ش. اما من وقتی توی این تورا یا سفرهای دیگه ای که خودم می رم می بینم زنانی هستن که مادر و همسرن اما برای خودشون ارزش قائلن و یه دنیایی فرای بچه و شوهر برای خودشون درست کردن که با اون دارن زندگی می کنن و خوشگلیای زندگی رو می بینن و تجربه می کنن و به خوش گذرونی های خودشون می رسن، واقعاً از ته دلم خوشحال می شم...خوشحال می شم که می بینم می شه خانواده تشکیل داد و در عین حال اون دنیای خودت و علایق خودت و به طور کلی فردیت خودت رو هم حفظ کنی.

وقتی توی تورهای یه روزه می رم حس می کنم که مدت هاس که هم توری هامو می شناسم و مدت هاس که باهمیم...و اصلاً حس نمی کنم که فقط یک روزه که سفرم، حس می کنم چند روزه که سفرم...و این برمی گرده به کیفیت استفاده از زمان. و در نهایت این که همیشه راه سفر بیشتر از خود مقصد خوش می گذره توی این سفرا.

همیشه چند نفر هستن که توجه من رو توی تور جلب می کنن بخاطر یه خصوصیت خاصی که دارن. این سفر رفتم جنگل راش و یه آقای شصت ساله ی مجرد که با دوست سی و هفت ساله ی مجردش اومده بود تور توجهم رو جلب کرد. مشخص بود که ناملایماتی توی زندگی قطعاً دیده اما هنوز عشق به "زندگی کردن" داشت. قوه ی تخیلش، جوانِ درونش، این که تعلقی به چیزی نداشت و خودش رو رها می دونست و حتی کوچکترین چیزا رو توی جنگل، از تنه ی شکسته ی درخت تا یه سوسک رو با تخیلش تفسیر می کرد جالب بود.

و اون خانومی که پنجاه و خورده ای سن داشت اما هنوز خودش رو "اول راه" برای مکاشفه و گشت و گذار می دونست و از همه انرژیش بیشتر بود...

احساس می کنم که هنوز هستن آدمایی که بدون طمع دارن از زیبایی های مجانی زندگی نهایت بهره رو می برن و این منو دلگرم می کنه. و قطعاً هر آدمی یه کتابه، که حرفی برای گفتن داره، حالا اون حرف می تونه برای ما خوب باشه یا بد.

هوا توی جنگل راش عالی بود. هم ابر و مه و بارون بود و هم این که وسطاش آفتابی می شد... وقتی آفتاب شد دراز کشیدم روی چمنا و گذاشتم لباسایی که مثل موش آب کشیده شده بود زیر آفتاب خشک شه.

ساعت 12:30 با تن و لباسای نم کشیده رسیدیم تهران، تهرانم بارون بود.

اینم یه عکس از جنگل راش، که دوست داشتم باهاتون تقسیم کنم حال خوبِ دیروزمو...

پ.ن: انگشت وسطی دست چپم یه نقطه شو که دست می زنم می سوزه. احتمالاً تیغی چیزی فرورفته. ولی هر چی هست زیر پوسته و کاری نمی تونم بکنم. ملالی نیست...


چند ساعتی گذشت......
ما را در سایت چند ساعتی گذشت... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : athe-statue19 بازدید : 62 تاريخ : يکشنبه 17 ارديبهشت 1396 ساعت: 6:30