یکشنبه ها یه موسسه ای مستندای خوبی می ذاره و من گاهی می رم...
احتمالاً میاد...منم با دوتا از دوستام می رم و استرس رو به رویی باهاش کم می شه برام تا حدی...
بار اول که به هواش رفتم اونجا، تا از در اومد تو من یه سکته ی ناقص زدم و عین دیوونه ها بلند شدم و باهاش دست دادم...می تونم حدس بزنم قیافه م اون لحظه چقدر مضحکه و مسخره شده بود! (از یادآوریش خجالت می کشم!)
اما دستاش...بی نهایت حس خوبی داشت، نسبتاً سفت فشار داد دستمو...خنده ش...
حس می کنم اون موقع در حد یه بزغاله ی زنگوله دار تابلو شده بودم...نمی دونم توهمه یا واقعیت، اما یه بار زیر چشمی نگاهم کرد و تا نگاهش کردم نگاهشو دزدید. یه بارم موقع بحث نگاهم کرد تا نگاهش کردم بازم نگاهشو دزدید...(می دونم خیلیا می گن خزعولات محضه و توهمی بیش نیست...)
اما آرزو بر عاشقان عیب نیست!
حس خاصیه که علاقه ت رو به یه آدم هی پرورشش بدی و شاهد قد کشیدنش باشی...دارم با این حس زندگی می کنم و نمی خوام که وجهه ی منفی به خودش بگیره...دوست دارم مثبت نگهش دارم...مهم هم نیست تهش به این آدم برسم یا نه...از نتیجه گرا بودن بدم میاد.
همه ی احساسم رو تو چشمم جمع می کنم و یکشنبه بهش انتقال می دم...فقط خدا کنه بیاد!
پ.ن: اینجاس که فروغِ جان جانان می گه :"من به پایان دگر نیندیشم که همین دوست داشتن زیباست."
پ.پ.ن: و همچنین هوشنگ جان ابتهاج می گه : "پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست."
پ.پ.پ.ن: خدایا مارو ناامید نکن!
برچسب : نویسنده : athe-statue19 بازدید : 62