آه، بیست و پنج سالگی...

ساخت وبلاگ

امروز وارد 25 سال شدم. همیشه روزای تولدم هیچ حس خاصی نداشتم و شاید حتی بیشتر حس غم مرموزی داشتم که نمی دونم ریشه ش از چیه... هرسال جشنی برام گرفته می شه، نه زیاد تشریفاتی، خیلی ساده... یک بار با خانواده و یک بار هم اگر جور بشه با عده ای از دوستام. کادوهامم بیشتر کتاب و از این قبیل چیزاس...

هیچوقت این موقع سال رو دوست نداشتم... چون همیشه توی زندگیم از مدرسه و شروع ماه مهر بیزار بودم. از فصل پاییز بدم میاد و به نظرم پادشاه فصل ها تابستونه. پاییز خساست عجیبی داره، حساب و کتاب داره، در حالی که تابستون بدون هیچ چشمداشتی می بخشه و دست و دل بازه.

وارد 25 سالگی شدم و سالی که گذشت رو توی ذهنم مرور می کنم تا ببینم چه دستاوردایی برام داشته... می بینم که با سال قبلش تفاوت های زیادی کردم و همین منو دلگرم می کنه، چرا که چیزی که منو عمیقاً می ترسونه راکد بودن و تکراری بودنه.

امسال هرچند که تلخی هایی داشت مثل هر سال دیگه ولی خوبی هایی هم داشت که نباید نادیده بگیرمشون... چون نمی خوام در حق خودم کم لطفی کنم. تونستم ارشدم رو سر وقت تموم کنم و الان در آستانه ی شروع پایان نامه ای هستم که قصد دارم کار خوبی از آب دربیاد تا کتاب بشه، عکاسی رو شروع کردم و دنیای جدیدی به روم گشوده شد، نقاشیم تغییرات محسوسی کرده و با اساتیدی آشنا شدم که حرفی برای گفتن داشتن، تقریباً خوب سفر کردم، در شناخت آدما دقت بیشتری به خرج می دم و بی جهت یه کسی رو توی ذهنم بزرگ نمی کنم، فهمیدم برای کسب خیلی چیزا باید صبوری کرد و خیلی چیزا رو هم نمی شه به زور خواست...

بهرحال هم تلخیا و هم لحظات خوب زندگیه که اینی که هستیم رو می سازه و احیاناً اونی که می خوایم بشیم.

وارد 25 سالگی شدم و گاهی خیلی با انگیزه به راهم ادامه می دم، و گاهی هم خیلی ناامیدانه... مثل همیشه. اما یک چیز برام واضحه و اونم اینه که باید زندگی کرد، هرچند که نمی دونیم داریم به کجا می ریم.



چند ساعتی گذشت......
ما را در سایت چند ساعتی گذشت... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : athe-statue19 بازدید : 43 تاريخ : دوشنبه 8 آبان 1396 ساعت: 8:02