نامه ای به جفت نداشته ام...

ساخت وبلاگ

اکثر مواقع سعی می کنم تورو نادیده بگیرم و وانمود کنم که تنهایی از پس همه کار برمیام و می تونم این همه بحران و ناملایمت رو پشت سر بذارم و در نهایت وقتی هم که به موفقیت رسیدم می زنم رو شونه ی خودم و با افتخار می گم "آفرین! الحق که فمینیست خفنی هستی و تو عمل اینو نشون دادی نه با حرف که باد هواس!"

از این که تا به امروز آدم رابطه ی جدی نبودم و خودم به تنهایی خیلی ماجراها رو پشت سر گذاشتم بدون این که دستم توی دست تو باشه به خودم بالیدم... و از این که مثل اکثر دخترا نبودم که چشم طمع به جیب و پول تو و یا هر پسر دیگه بدوزم و منتظر باشم تو یا هر آقای دیگه ای با "گرین کارت آمریکا" منو سوار اسب سفید کنه و ببره اونور آب خوشحال بودم چون با همه ی وجودم اعتقاد دارم که آدم اگر چیزی رو می خواد باید با قابلیت ها و توانایی خودش بره و به دستش بیاره نه این که منتظر باشه یکی دو دستی تقدیمش کنه.

آره...همیشه توی هر مرحله از زندگیم خودمو تنها و بدون تو تصور کردم، حتی در آینده ی نه چندان دور...توی یه خونه ی فسقلی که طبقه ی آخر یه آپارتمان چند طبقه ست،  پر از کتاب و تابلوی نیمه کاره ی نقاشی و مجموعه عکسایی که گرفتم و احتمالاً سرگرم یه تجربه ی جدیدم که فیلم سازی باشه. خونه م شاید توی شهر خودم تهران باشه یا این که توی یه کشور دیگه س...اما هرجا که باشه تنهام... بدون تو. از این که خودمو توی یه لحظه از موفقیتی که این همه سال انتظارش رو می کشیدم تصور کنم توی دلم یه قلقلک خوشایندی میاد و از این که تنها و بدون پشتیبانی و همراهی تو به این موفقیت رسیده باشم اون قلقلک صد برابر خوشایند می شه. همیشه نظرم این بوده که موفقیتی که بدون اشک و بغض در تنهایی به دست بیاد و یکی همراهیت کرده باشه همچین اسمش "موفقیت" نیست... نظرم زیادی خشنه احتمالاً و یا شایدم زیادی شعاری.

نمی دونم با اومدن تو توی زندگیم این اخلاقم رو کنار خواهم گذاشت یا نه ولی بهرحال چیزی که عادت شده و ترک عادت یه کاریه کارستون. من بیشتر دوستام پسرن و اصولاً دوست دختر خیلی کم دارم. نمی دونم... شاید دنیای دخترا برام بیش از حد بیگانه س (بهتره نگم که سطحی و احمقانه س). خیلیاشون از من خوششون میاد و دوست دارن که دوستیمون عاطفی بشه، با بعضیاشون خیلی کم معاشقه داشتم اما به قول همون جمله ی کلیشه ای "اونی نبودن که باید باشن".

دروغ چرا، از این که عده ای با من باشن و باهاشون رفاقت کنم ولی در عین حال هیچکدوم رو جدی نگیرم و توی زندگیم نیارم و به اصلاح "اسم کسی  رو روی خودم نیارم" خوشم میومد. خیلی وقتا با خودم می گفتم که با همین رفاقت ها و علاقه ی زیادی که به کار و فعالیتم دارم می تونم بدون تو تا آخر عمرم زندگی کنم.

هنوزم این گرایش در من زیاده که مستقل بمونم و تورو اصلاً راه ندم توی زندگیم، اما اعتراف می کنم که خیلی شبا پیش اومده که وقتی سرمو روی بالشت می ذارم راجبت کنجکاوی می کنم...این که تو هم داری به من فکر می کنی؟ تو هم از این که هی با دخترای مختلف رفاقت کنی اما خلا عاطفیت همچنان پا برجا باشه خسته شدی؟ تو هم هیچکدوم از دخترای اطرافت ایده آلت نیستن و گاهی به جایی می رسی که احساس احمق بودن می کنی از این که با کسایی می ری بیرون که هیچ یک از نیازهای عاطفیت رو برطرف نمی کنن و صرفاً رفیقتن؟ تو هم گاهی به این نتیجه می رسی که زندگی سختتر از این حرفاس که تنهایی آدم از پسش بربیاد؟

با خودم به این سوالات فکر می کنم و می بینم که دست راستم دست چپم رو گرفته و روی تخت یک نفره م نشستم و سرمو تکیه دادم به بالشتم و تورو تصور می کنم کنارم که دارم خیلی دست و دل بازانه بهت ابراز احساسات می کنم و دارم تلافی همه ی اون خساستایی که در ابراز علاقه به آدمای قبلی به خرج دادم رو درمیارم.

به تو فکر می کنم... اعتراف می کنم که به تو فکر می کنم و مجسمت می کنم.





چند ساعتی گذشت......
ما را در سایت چند ساعتی گذشت... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : athe-statue19 بازدید : 73 تاريخ : دوشنبه 8 آبان 1396 ساعت: 8:02