گاهی به این نتیجه می رسم که پشت هر تلخی و ناراحتی و تنهایی و دلسردی ای که می کشم یه جور آگاهی مثبت هست... یک چور تغییر مسیر و جور دیگر دیدن...
این بحران برای من تقریباً از خودِ بیست سالگی شروع شد، و تا به امروز ادامه داره و گاهی حس می کنم هی عمیق تر و عمیق تر می شه. یکی از دلایل این حالت اینه که تا 18-19 نوزده سالگی اساساً اونقدر توی جامعه نبودم و با افراد زیادی سر و کار نداشتم، همش با خونواده بودم و مدرسه و درس و فک و فامیل خودمون و چندتا کلاس هنری و زبان... فکر می کردم همه مثل خونواده ی خودم هستن در قبال من، دلسوزو واقعی...اما این سالا و برخورد و معاشرت با آدمای مختلف به من نشون داد که خوش بینی احمقانه م رو بذارم کنار و حواسم به واقعیتا باشه.
از یه ذهنیت غلط که "همه خوبن و همه چی گل و بلبله" و این که همه ی آدما اون چیزی هستن که می نمایند دارم میام بیرون و این بیرون اومدن دردناکه...مثل معتادی که داره موادشو ترک می کنه...اصولاً ترک هر چیزی و تغییر هر چیزی دردناکه...و اتفاقاً تغییر ذهنیت و تفکر از همه دردناک تر.
حافظ بی خود و بی جهت نمی گفت که "واعظان کین جلوه در محراب و منبر می کنند/ چون به خلوت می روند آن کار دیگر می کنند" و همچنین خیام که می گفت "آواز دهل از دور خوش است"... واقعاً همه ی اشعاری که سرودن ناشی از شناخت عمیقشون از مردم و شرایط اجتماعی ایران بوده.
و در آخر دارم به این فکر می کنم که چقدر نبود یه سری آدما خوبه...
پ.ن: امروز یه دختره توی مترو کفشمو لقد کرد انقد عذرخواهی کرد که من داشتم آب می شدم می رفتم تو زمین! کمن این آدما... و با دیدنشون یه جور کیف درونی احساس می کنم.
برچسب : نویسنده : athe-statue19 بازدید : 70