من تا به امروز نه قصد ازدواج دائم داشتم و دارم، و نه ازدواج موقت و یا سفید و سیاه و یا به قول معروف حتی دوستی متعهدانه...
اما وقتی می بینم که یکی از دوستای صمیمیم داره ازدواج می کنه و شهریور عروسیشه، توی این ماه هم عروسی یکی از دخترای فامیلمونه که همسن منه و همبازی دوران بچگیم بود، دختر یکی از دوستای خانوادگیمون که یک سال از من کوچیکتره عروسیش مرداده، دختر اون یکی فامیلمون هم که چهار-پنج سال از من کوچیکتره و همیشه عقده ی شوهر داشته الان داره ازدواج می کنه، دچار یه حس غریبی می شم... دیدی که وقتی اطرافیانت یه کاریو انجام می دن و یه موجی راه میفته و با این که قلباً اون کار رو دوست نداری و قبولشم نداری اما حس می کنی که جدا افتادی؟اتفاقاً اینجا نقطه ی خطرناکیه که باید آدم عاقل باشه و مختار... و اجازه نده که جو حاکم و اون کاری که بقیه انجام می دن روی تصمیمش تاثیر بذاره. چرا که آدم تبدیل می شه به یه موجود منفعل که فقط جامعه و اطرافیانش براش تصمیم می گیرن و به هر وَری که بخوان هولش می دن.
اما ته دلم گاهی به این فکر می کنم که این اخلاق و تعصب بی جای فمینیستی رو بذارم کنار و با خودم صادق باشم. چرا که هرچقدرم که مستقل باشم و تنهایی رو دوست داشته باشم و بخوام تنهایی و بدون همراهی کسی پیشرفت کنم، اما بازم به توجه و احساس یه مرد نیاز دارم.
برچسب : نویسنده : athe-statue19 بازدید : 77