پریا

ساخت وبلاگ
سه سال راهنمایی همکلاسیم بود. از اون دخترا بود که توی مسخره کردن و دست انداختن بچه های دیگه همتا نداشت... و با این کارش هم به شدت احساس باحالی و خفن بودن می کرد. سه-چهارتا دوست دیگه هم داشت که کم و بیش لِنگه ی خودش بودن.

کافی بود یکی از بچه های کلاس یه سوتی بده سر کلاس، یه کفش یا جورابی بپوشه که از نظر اون ضایع باشه و یا یه عادت خاص یا تیک خاصی داشته باشه... با اون صدای خنده ای که آدم حالت استفراغ بهش دست می داد و به نامهربون ترین حالت ممکن اون آدمو می کوبید و از قبال کوبیدن اون آدم احساس افتخار می کرد، افتخار این که من از همه بهترم و هیچ عیبی ندارم.

یادمه یکی از بچه های ساکت کلاس سر کلاس ریاضی دستشو بلند کرد و یه سوال از معلممون پرسید، همون لحظه با لحن تحقیرآمیز و عیب جویانه برگشت بهش گفت "چه عجب! حرف زدی صدات درومد!" و من یادمه که اون همکلاسی چقد اون لحظه شکست...

اون سالا خیلی از دوران کودکی فاصله نداشتیم، برای همین طبیعی بود که سر چیزایی که الان از نظرمون خیلی کوچیک و پیش پا افتاده س ناراحت می شدیم. اما درواقع اون زمان اون چیزا برامون پیش پا افتاده نبود...

پریا برای من هم گاهی کابوس بود، چند بار دلمو شکست و با همون خنده ی تهوع آورش از کنارم رد شد و منم بچه ی بیش از حد حساسی بودم و مثل اون وقیح نبودم برای همین در مقابلش کم میاوردم و ساکت می موندم. تنها کاری که می کردم این بود که تا می تونم ازش دوری کنم، تا مبادا حرفی بهم بزنه که تا چندین روز ناراحتیمو تو خودم بریزم.

قبول دارم که منم آدمی بودم که تا بهم می گفتن بالا چشمت ابروئه بهم بر می خورد و تا چند روز بغض می کردم، قبول دارم که پریا هم توی اون سن دختر جوگیر و سبک مغزی بود، اما توی همون عالم کودکی و نوجوانی و خامی و نادانی هم گاهی دل هایی شکسته می شه و ناراحتیایی اتفاق میفته که خاطره ی خوشی به جا نمی ذاره.

چند ساعتی گذشت......
ما را در سایت چند ساعتی گذشت... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : athe-statue19 بازدید : 63 تاريخ : چهارشنبه 7 تير 1396 ساعت: 0:42