دیشب ساعت دوازده نشسته بودم نقاشی می کردم که دیدم یه صدایی از طرف دیوار اتاقم و پنجره م میاد...اول فکر کردم همسایه ای کسی داره چیزی می کوبه و یا ساختمون بغلی در حال بناییه که صداش میاد اینور. اما بعد دو دقیقه احساس کردم یکی داره سنگ پرت می کنه...پرده رو زدم کنار دیدم یه پسره س که اصلاً نمی شناسمش، با ماشینی که اصلاً نمی شناسم...چند ثانیه منو نگاه کرد و گاز داد رفت.
ترس و عصبانیت باهم قاطی شده بود و اگه دستم بهش می رسید انقدر می زدمش که صدای بزمجه ازش دربیاد.
نمی دونم چرا تازگیا کوچکترین مزاحمتی شدیداً منوعصبی می کنه و دلم می خواد طرفو جرواجر کنم. آدما حالت تهاجمی پیدا کردن، نگاهشون، حرف زدنشون، زبان بدنشون... نشون دهنده ی تعرض و دست اندازی و مزاحمت برای آدمای دیگه س...
سخته سر و کله زدن با کسایی که حد و حدود خودشونو نمی دونن و تمام هم و غمشون اینه که پاشونو دراز کنن توی حریم دیگران.
غریبه ی بیمارِ سنگ انداز، احتمالاً اشتباه گرفتی... یا این که ساقیت خوب نبوده جنس آشغالی بهت انداخته عوضی رفتی یه ورِ دیگه ی فضا...
فقط این وسط عاشق سینه چاکِ گمنام کم بود... خوشبختانه امشب پیداش نشد و فکر کنم فهمید چه گهی خورده دیگه نیومد اینورا.
انسانم آرزوست...
پ.ن: عکاسی خوب پیش میره، دوربین بهترین همدمه، توقعی از آدم نداره و هرچی ازش کار بکشی ازش آثار هنری خوبی می شه که تولید شه، نه مثل آدما که با توقعات تخمی رمانتیکشون بشاشن به حال آدم.
برچسب : نویسنده : athe-statue19 بازدید : 70