آرش

ساخت وبلاگ

امروز بی دلیل یاد آرش افتادم... پسری که دو ماه رابطه م باهاش دوام داشت و تهش چیزی جز یه رابطه جنسی نسبتاً خوب ازش به یادگار نموند. 

آرشو از اینستاگرام می شناختم، حدود دو سال همدیگرو فالوو می کردیم ولی هیچ ارتباطی باهم نداشتیم و هیچ دیالوگی بینمون نبود. عکاسه و طراح وب... همسن خودم هم بود. عکساشو خیلی دوست داشتم و همیشه برام به واسطه ی عکساش بین فالوورهام بُلد بود. قیافه ش هم خوب بود و من ته دلم بدم نمیومد که جزو دایره ی دوستام بیارمش.

یک روز خیلی اتفاقی توی مترو دیدمش! خندم گرفت...اون به روی خودش نیاورد ولی متوجهم شد و وقتی رفتم خونه ازم عکس گرفته بود و برام دیرکت کرد تا ببینه واقعاً خودم بودم یا نه. صحبت کردیم باهم... اونم به این اشاره کرد که منم توی فالوورهاش براش بُلد بودم و از نقاشیام و نوشته هام خوشش میومد. خیلی زود چتای تلگرامی تبدیل به دیدار حضوری شد...به فاصله ی چند روز. همون بار اول که همو دیدیم از هم لب گرفتیم...فکر می کردیم عاشقیم، ولی چیزی نبود جز نیاز بیش از حد هر دوتامون. دیدار سوم بود که مامان و بابام مسافرت بودن و من تنها بودم و بهش گفتم بیاد خونمون با دوربینش که ازم چندتا عکس بگیره. اولش نقاشیام و تصویرسازیامو با ذوق دید، بعد همونجا روی تخت شروع کرد آروم آروم پیش رفتن... اعتراف می کنم که منتظر همین لحظه بودم. بوسم کرد، تمام بدنمو لمس کرد، گفت اولین تجربه شه، اما من چهارمین تجربه م بود، با این حال بلد بود چی کار کنه و خیلی لذت بردم. حس خوبی داشتم که روی تخت یه نفره م دوتایی خوابیده بودیم، لخت... تخت سرمای خاصی داشت، با این که چِل تابستون بود. اندام آرش پر و با نمک بود و حرکاتش حین رابطه مثل یه پسر بچه ی کنجکاو بود که داره با ولع یه جهان جدیدیو کشف می کنه و همینش دلنشین بود. 

بار دوم توی خونه ی خودشون بود...تخت خودش دو نفره بود، اونم جذاب بود اما من استرس داشتم که نکنه یه وقت این وسط مامانم بهم زنگ بزنه!

بعد یک ماه و نیم آرش کناره گرفت و خودمم همینطور...چون احساس کردیم که هیچ چیز مشترکی باهم نداریم! آرش بی نهایت پسر اخلاقی و سالمی بود و همین کناره گیریش نهایت با اخلاق بودنش رو نشون می داد. ما با اینکه همسن بودیم اما خیلی فرق داشتیم... به اعتراف خودش من جا افتاده تر از اون بودم، بخاطر رشته م تفکرم عمیقتر بود و خیلی چیزای خانوادگی و تربیتی دیگه. با این حال براش احترام قائلم و بهترینارو براش آرزو می کنم! چون ذاتاً پسر خوبیه.

پ.ن: امروز رفتم ابیانه و نیاسر. ابیانه قشنگه ولی من ماسوله رو بیشتر دوست دارم.

پ.پ.ن: واپسین لحظات ٩٥

چند ساعتی گذشت......
ما را در سایت چند ساعتی گذشت... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : athe-statue19 بازدید : 65 تاريخ : سه شنبه 1 فروردين 1396 ساعت: 23:03