فشار عصبی

ساخت وبلاگ

دیشب مختصر بگو مگویی داشتم با خونواده. مجبورم چند روزی از تعطیلات رو تن بدم به یه مسافرت ملال آور به همراه خونواده. همراه با بگو مگو همش می زدم زیر گریه و احساس می کردم روزگار چقدر در حق ما جوونای ایرونی بد کرده. ولی همیشه بعد این بگو مگوها دلم برای پدر و مادرا می سوزه...بخشی از گریه م هم بخاطر اونا بود. شب با دل پر درد خوابیدم و احساس کردم که چقدر تنهام... اما بازم جای شکرش باقیه که بازم تهش با همه ی این احوالات و تفاوتا درکم می کنن و دوسم دارن.

سرِ سنگینمو گذاشتم روی بالشت. احساس کردم توی یک روز غصه های کل سالو خالی کردم... خوابای چرت و پرت و درهم برهم دیدم. امروز صبح زود باهاشون همراه شدم و راه افتادیم به سمت مقصد. تا اینجاش که بد نبود و تصمیم گرفتم با خودم در جنگ و نبرد نباشم... و به قول اون جمله مبتذل و خاک تو سری " بپذیر آنچه را که نمی توانی تغییر دهی". سخته هم دلت برای اطرافیانت بتپه و قلباً دوسشون داشته باشی و نتونی ناراحتیشونو ببینی و در عین حال سخت دنبال خواسته های خودت باشی.

الان یک ساعتیه که رسیدیم مقصد. دراز کشیدم روی کاناپه...هوا یه خنکی مور مور کننده داره و باد شدیدی داره میاد. صدایی جز صدای باد نیست و من دارم فکر می کنم که اینجا اونقدرا هم بد نیست...


چند ساعتی گذشت......
ما را در سایت چند ساعتی گذشت... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : athe-statue19 بازدید : 70 تاريخ : يکشنبه 29 اسفند 1395 ساعت: 17:06