قفل شدم...
حوصله کاریو ندارم...اصلاً...
بچه بودم از مدرسه بیزار بودم و هر روز صبح بیدار می شدم به مادر گرام می گفتم : " می شه نرم؟!"
و در آخر باز هم تن می دادم به این چرخه ی مزخرف "آموزش و پرورش"...تا به امروز که تا تهش هم رفتم!
این منم...سوژه ای که دیگه نمی خواد تحت انقیاد باشه! ای مردم! من نمی خوام دیگه همدستی کنم با این ساختار معیوب!
دارم کتاب "زندگی روزمره در سایه استالینسم" می خونم...تا چه حد یه ایدئولوژی، یه "من"می تونه یه ملت رو از انسانیت تهی کنه...
روز دیگه ای به شب رسید و من هنوز هزار بار توهم انگشتای دستش رو دارم...
چقدر این احساس خوشاینده که بعد از معاشقه حس می کنم کامل شدم...حس می کنم بدنم پُر شده...حس بزرگ شدن..."خانوم شدن"...
اون حسی که از درشت تر شدن سینه هام می گرفتم...دوبار تا حالا بهم دست داده...و من با خودم گفتم روزی دائمی بشه چقدر جذاب می شه...
البته یه بنده خدایی می گفت: "روزی می شه که سکس با دوست پسر/همسرت می شه برات یه وظیفه!"
من همیشه می ترسیدم که نکنه یه روز به این حال و روزگار برسم...
بازوشو تصور می کنم، که حلقه کرده دور گردنم و موهام بین بازوهاش می شکنه...صحنه ی مورد علاقه مه...
پ.ن: گاهی حس می کنم زیادی چس ناله می کنم! ببخشید! بخدا من تا پنج ماه پیش هرکی حرف از همدم و دوست پسر و همسر می زد می گفتم داری زر زر می کنی! خاک تو سرت کنن که همه چیزو توی عشق می بینی! برو بابا خودتو اهدافت عشقه! تنها برو جلو!
برچسب : نویسنده : athe-statue19 بازدید : 62