یکی از فامیلا که چند ساله فوت کرده آدم خیلی شوخ و حاضر جوابی بود. جوونیاش یه سفر با اتوبوس رفته بود با دوستاش و بین راه مجبور شدن یه سری هم به مستراح بزنن به هر حال. اون بنده خدا که کارش تموم می شه میاد بیرون و آفتابه چیه می گه آقا کجا؟! باید انقد پول بدین. اون حاضر جواب خدابیامرز هم می گه ببین، یه شاش خالی بود، با دوتا گوز ناقابل، حالا چقد باید تقدیمتون کنم؟؟؟ و این گونه است که بابت شاش خالی و خالی کردن گاز معده و ریدن هم باید گاهی پول داد., ...ادامه مطلب
اکثر مواقع سعی می کنم تورو نادیده بگیرم و وانمود کنم که تنهایی از پس همه کار برمیام و می تونم این همه بحران و ناملایمت رو پشت سر بذارم و در نهایت وقتی هم که به موفقیت رسیدم می زنم رو شونه ی خودم و با افتخار می گم "آفرین! الحق که فمینیست خفنی هستی و ت, ...ادامه مطلب
نقطه ی مقابل سفری که براتون توی دو- سه تا پست پیش وصفش رو کردم، سفریه که الان دارم ازش برمی گردم. مسافرت با خانواده رو تقریباً می شه گفت دوست ندارم. مامانم یه آدم وسواسیه که یه ذره راه دور بره میگرنش می گیره و توی جای مورد نظر فقط و فقط دنبال خریده. خرید لباس و این چیزا نه! خرید مواد غذایی! انگار , ...ادامه مطلب
٨٠ سال رو رد کرده بود، هر دوازده جلسه در طول ترم که باهاش کلاس داشتیم، ردخور نداشت که با قصار گهربار ایشون کلاس نورانی نشه: "تخمه ژاپنی، تخمه ژاپنی نیست، تخمه جابانیه." و اینگونه بود که نصف کلاس ٢٠ می شدن و نصف کلاس ١ و ٢... از نظر این بزرگوار حد وسطی وجود نداره. یا دانشجوی باسواد و حرف گوش کنن یا بی سواد و نادان. کاش کمتر با این دست از موجودات در محیط آکادمی مواجه بشیم... بازنشستگی برای همین روزاس... , ...ادامه مطلب
می دانیم... دم انتخابات هست و فضا امنیتی... دیروز در یکی از میادین شهر پس عکاسی های بسیار و دوربین به گردن خوش و خرم داشتم به سمت مترو می رفتم که آقایی با کت و شلوار و ظاهری موجه، یه من گفت خسته نباشی، عکاسی می کنی؟ گفتم بله، گفت از چی عکس می گیری؟ م, ...ادامه مطلب
سفر رو دوست دارم، چون روحیه م مثل کش تنبونه، یکجا بند نمی شه و بیش از حد کنجکاوم و آروم و قرار ندارم. سفر با غریبه هایی که تا بحال ندیدی حال و هوای خاصی داره. چند بار تور یک روزه رفتم و به خیلی نکات و احساسات برخورد کردم که برام حقیقتاً جذاب بودن. تو, ...ادامه مطلب
دیروز با یکی از دوستام که مدتی ازم سر یه چیزی دلگیر بود رفتم بیرون. سه تا کافه رفتیم... اول بالا شهر، بعدش مرکز شهر، بعد دوباره بالا شهر. برای من آدم ارزشمندیه چون همصحبت به این خوبی به این راحتیا پیدا نمی شه...فقط تنها اشکالی که هست اینه که به من احساس داره و دوست داره که دوست دخترش باشم، اما من هم, ...ادامه مطلب
بعد از جریانات هشتاد و هشت بود... و من مثل همه ی مردمم در هوایی نفس می کشیدم که تنفس درش سخت بود، اما غیر ممکن نبود. می گم غیر ممکن نبود چون دلخوشی های موهومی بود که من و احتمالاً خیلی از هم نسلانم رو روپا نگه داشته بود. در خفقان و نارضایتی و ناامیدی به سر می بردیم...و من باز هم به جلو قدم بر می داشتم اما سرم رو برگردونده بودم و پشت سرم رو نگاه می کردم...آنچه که مدتها به تاریخ پیوسته بود رو نگاه می کردم. جوی حاکم بود توی فیس بوک و ... که عرب ستیزی و اسلام ستیزی توش بیداد می کرد. یه جور حس ناسیونالیستی و ایران پرستی افراطی تبلیغ می شد. اون زمان همه ی دلخوشیم این بود که زمانی آدمایی غیر اینایی که دارن حکومت می کنن، حکومت می کردن... به چشم من ایرانِ دوره ی پهلوی یه ایرانِ آزاد و آباد بود...دوره ای بود که اوج افتخار ایران بود. زنان، آدمای غیر مذهبی و...حق و حقوقشون پایمال نمی شد... زمانی بود که ایران توی کشورا "کشوری" بود برای خودش. دلم خوش بود به این چیزا و مثل جغدی که سرشو صد و هشتاد درجه می چرخونه با گذشته ی "شکوهمند" خودمو تسکین و دلداری می دادم. همیشه زمانی که یه جامعه دوره ی سختی و, ...ادامه مطلب
داشتم یه مطلبی رو می خوندم که اتفاقی رسیدم به یه مطلب دیگه که راجب ازدواج بود. مطلبو نخوندم و یه راست رفتم سر کامنتا...من همیشه عادت دارم علاوه بر خوندن مطلب یه نگاهی هم به کامنتا بندازم چون به نظرم گاهی یه کامنتی رو می خونی که از خودِ اون مطلب خیلی بیشتر می ارزه. راجب ازدواج بود که یه بابایی نوشته بود"من ترجیح می دم روزی دو ساعت برم رو ترِدمیل بدوم به جای این که خودمو اسیر این همه بدبختی کنم!" یکی دیگه هم نوشته بود " یه مثلی هست که می گه آدم بخاطر یه لیوان شیر نمی ره گاو بخره!" این دوتا کامنت به نظرم یه عقلگرایی و محاسبه گرایی جالبی پشتشون بود... , ...ادامه مطلب
از مسخره ترین تجاربم برای یادگیری تصویرسازی دیجیتال! به قول یه استاد مهجوری : "به یاد زمانی که علم کالا نبود"... و حالا اونم چه کالایی شده؟! این همه پول و وقت پاش می ذاری و تهش یه کلاس مزخرف و به درد نخور از کار درمیاد... این کلاس "شبه آموزشی" با اون جناب "شبه استادی" که مثلاً تحصیلاتش هم گرافیک بوده و تازه در 28 سالگیشون کار پیدا کردن و فقط چهار ماهه که داره کار می کنه واقعاً هم فال بود و هم تماشا... حضرت شبه استاد، علاوه بر این که از تصویرگری و نقاشی دیجیتال هیچی بارشون نبود، از چهار ساعت کلاس دو ساعتش رو در حال خمیازه کشیدن بودن...وقتی هم که یک جلسه من غیبت داشت, ...ادامه مطلب